فایل ورد قابل ویرایش
چکيده:
هدف اين مقاله ارائه يافته هاي جديد عصب شناختي در مورد تفاوت يادگيري زبان اول و دوم است. در عين حال در اين تحقيق از منبع داده ديگري که در مورد تفاوت زبان اول و دوم وجود دارد، يعني بررسيها انجام گرفته روي بيماران مبتلا به انواع زبان پريشي، نيز بهره گرفته شده است. برخي از سوالاتي که در اين حوزه مطرح است و در اين مقاله سعي مي شود به انها پاسخ داده شود به قرار زيراست : 1. آيا جايگاهاي زبان اول و دوم در مغز يکي هستند؟ 2. اگر پاسخ سؤال اول مثبت است آيا شيوه استفاده از اين جايگاهها يکسان است؟ 3. آيا يافته هاي عصب شناختي مؤيد تاثير عواملي چون سن و محيط يادگيري و ميزان تسلط يادگيرندگان در يادگيري زبان دوم هستند؟با توجه به دادههايي که تاکنون ارائه شده به نظر مي رسد پاسخ سؤال اول مثبت باشد گر چه تفاوتهاي جزئي در مناطق فعال شده در مغز در مورد زبان اول و دوم مشاهده شده است اما اين تفاوتها بسيار کمتر از حد پيش بيني شده بوده است. اما پاسخ سؤال دوم منفي است. معلوم شده است که تفاوتهايي درنوع عملکرد و ميزان فعاليت اين مناطق در مورد زبان اول و دوم وجود دارد. در مورد پاسخ بخشي ازسؤال سوم که در مورد اهميت سن يادگيري در يادگيري زبان دوم است بايد گفت که نقشه هاي مناطق فعال شده در مغز يادگيرندگان خردسال زبان دوم و يادگيرندگان بزرگسال زبان دوم تفاوتي را که عملا بين اين دو گروه از يادگيرندگان مشاهده مي شود نشان نمي دهد. اما نتايج حاصل ازتصوير برداريهاي عصبي نشان دهنده تفاوت زبان اول و دوم با توجه به محيط يادگيري اين زبانها و ميزان تسلط افراد دوزبانه بر زبانهاي اول و دومشان است.
کليد واژه ها: تصوير برداري عصبي(neuroimaging)، زبان پريشي(aphasia)، تسلط زباني (language proficiency)، دوزبانگي bilingualism))
تفاوت يادگيري زبا ن اول و دوم از ديدگاه عصب شناسي زبان
1. مقدمه:
در مورد يادگيري زبان اول و دوم، ويژگيها، تفاوتها و شباهتهايشان تاکنون با توجه به ديدگاههاي مختلف زبانشناختي، روانشناختي، و آموزش زبان مطالب مختافي نوشته و منتشر شده است اما غالب اين مطالعات بر اساس بررسي و تحليل نمود بيروني زباني ، که به شکل داده هاي گفتاري و نوشتاري است، و رفتارهاي قابل مشاهده سخنگويان زبان به انجام رسيده است. يافته هاي اين تحقيقات همه در يک راستا و در حمايت از يک فرض نبوده است. برخي بر نزديکي نظامهاي زبان اول و دوم تأکيد کرده اند و شواهدي چون پديده "تداخل زباني" و "تغيير زبان" در افراد دوزبانه يا چندزبانه را در تأييد نظر خود ارائه کرده اند. طرفداران نظريه نزديکي نظامهاي زبان اول و دوم معتقدند تداخل زباني نشان مي دهد که نظامهاي دو يا چند زباني که فرا گرفته مي شوند کاملا مجزا از هم نگه داشته نمي شوند وبدين جهت گاهي بخشي از داده هاي زبان اول به زبان دوم سرايت مي کند و بالعکس(بستگي دارد به اين که آيا فرد دوزبان را به يک اندازه مي داند ،يا به عبارتي "دوزبانه متوازن" است، يا خير).توانايي تغيير زبان يکي از ويژگيهاي جالب دوزبانه هاست. بدين معني که اين افراد قادرند عناصري از هر دو زبان را به هنگام صحبت با يک دوزبانه ديگر به کار بگيرند. اين پديده، مثل ديگر رفتارهاي زباني، تابع قوانين دروني شده است. دوزبانه ها هرگز در جايي که سبب بشود قسمتي از زنجيره در زبان مبدا (زبان اول قبل از تغيير زباني) غيرقابل قبول گردد، دست به تغيير نمي زنند. بعلاوه پديده تغيير زبان در اين افراد با سرعت بسيار زياد اتفاق مي افتد. حاميان نظريه نزديکي زبانهاي اول و دوم سرعت و دقت موجود در پديده تغيير زبان را دليل قابل دسترس بودن داده هاي هر دو زبان در آن واحد براي افراد دوزبانه يا چند زبانه مي دانند.اما دو منبع وجود دارند که از داده هايشان همزمان هم در رد نظريه نزديکي نظامها زبان اول و دوم هم در تأييد آن استفاده مي شود. يکي از اين منابع نتايج بدست آمده از بررسي بيماران زبان پريش دو زبانه است. زبان پريش به فردي مي گويند که دچار نوعي اختلال زباني است که در اثر عواملي چون سکته مغزي، آسيب مغزي و يا ضايعه عروقي ناشي از افزايش ناگهاني فشار خون اتفاق مي افتد.. اين اختلال ممکن است در درک يا توليد زبان باشد يا در هر دو، همچنين مي تواند در نوشتار يا گفتار فرد رخ دهد و يا يکي از مهارتهاي خواندن يا نوشتن را تحت تأثير قرار دهد و يا اين که همزمان بيشتر اين موارد را شامل شود. از هنگامي که جايگاههايي که به جايگاههاي زباني معروف هستند در مغز توسط پزشکان عصب شناسي چون بروکا و ورنيکه شناسايي شدند( قرن نوزدهم) بررسيهاي زيادي روي بيمارن مبتلا به زبان پريشي در سرتاسر دنيا انجام شده است. برخي از يافته هاي اين تحقيقات ظاهرا بيانگر جدا بودن زبانهاي اول و دوم ، چه به لحاظ جايگاه و چه به لحاظ عملکرد، است و برخي مؤيد نزديکي جايگاه و عملکرد دو زبان است. براي مثال چارلتون(1964) نه مورد از بيماران زبان پريش دوزبانه اي را که به مطب اومراجعه کرده بودند به لحاظ صدمات وارد شده بر دو زبانشان مورد بررسي قرار داد. نتايج تحقيق او نشان دادند که در هفت مورد از اين نه مورد اختلالات مشاهده شده در هر دو زبان يکي است و ميزان صدمه وارد شده به هر دو زبان هم تقريبا يکسان است. پارادايس( 1987) تحقيقي در مورد تمام موارد دوزبانه اي که تا آن تاريخ گزارش شده بودند انجام داد و درياقت که در بيش از نيمي از اين موارد هر دو زبان در بيماران زبان پريش به يک اندازه آسيب ديده اند و برگشت هر دو زبان هم با يک سرعت و به يک اندازه صورت گرفته است. فابرو(2001) نيز 20 بيمار دو زبانه زبان پريش را به لحاظ صدمات وارده به دو زبان و روند بهبوديشان مورد بررسي قرار داد. صبق نتايج تحقيق اودر سيزده بيمار از اين بيست بيمار يعني در65% از موارد ميزان صدمات به دو زبان و روند بهبود هر دو زبان به شکل موازي انجام گرفته بود. مسئله برگشت و بهبود زبانهايي که در اثر عوامل ذکر شده در بالا دچار صدمه شده اند هم مسئله اي بسيار جالب است. همانطور که مواردي از بهبود همزمان زبانها در افراد دوزبانه زبان پريش گزارش شده مواردي هم معرفي شده اند که در انها روند بهبود در دو زبان متفاوت بوده است؛ بدين معني که گاهي يکي از زبانها با سرعت بيشتر برگشته است يا اين که اصولا يکي از زبانها هرگز برنگشته است. حتي مواردي از الگويي گزارش شده که تا حدي عجيب است. در اين الگو زبانها به صورت متناوب برگشت مي کنند. بدين ترتيب که ابتدا تنها يکي از زبانها بازگشت مي کند و بعد از مدتي تنها زبان ديگر ظاهر مي شود. بدين ترتيب فرد همواره تنها قادر به استفاده از يکي از زبانهايي است که قبل از بروز مشکل مي دانسته است( اوبلر و گجرلو،1999، ص 138). در مورد برگشت زبانها، اين که کدام زبان زودتر بر مي گردد و چرا، نظريه هاي متفاوتي ارائه شده است که در اين جا مجال پرداختن به انها نيست. تنها به ذکر اين نکته اکتفا مي کنيم که يافته هاي بدست آمده از بررسي بيماران زبان پريش (اوبلر و البرت،1977) نظريه بازگشت سريعتر زبان اول را تأييد نکرده اند، در عوض نشان داده اند که زباني که قبل از بروز مشکل غالبا توسط بيمار استفاده مي شده، بيشترين اقبال را براي برگشت سريع دارد.